ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

کارهایه ملیکا در 5/11ماهگی

سلام ملیکایه مامان این روزا خیلی کار دارم و در حال اماده کردن تدارکات تولدت هستم راستش می خوام یه تولد خاطر اگیز بشه یه تولد تک بشه دارم خودم کارتهایه دعوت تولدت رو درست می کنم تازه یه عالمه کلاه تولد هم باید بسازم تزینات تولد هم خریدم و هفته ی تولدت خونه رو تزیین می کنم . تعداد مهمونها نزدیک به 30 نفر هستن و خونه ی ما زیاد بزرگ نیست خدا کنه اون شب همه چی خوب بشه می خوام شام مرغ درست کنم به همراه سالاد ماکارونی و ژله و اگه تونستم یه خورشت دیگه هم درست کنم حالا ببینم چی می شه خیلی نگرانم خدا کمه همه چی خیلی خوب پیش بره این روزا ملیکا خانم خیلی شیطون شده همش میره سراغه کابینت ها و مخصوصا کابینت ادویه ها و همشون رو میریزه رو زمین دیروز رفته...
16 ارديبهشت 1391

خاله سمانه تولدت مبارک

  سلــــــــــــــــــــــــــام تولـــــــــــــــد تولـــــــــــــــد    تولـــــــــــــــد     سمانه جون   امروز با شکوهترین روز هست روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد   به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی تولدت مبارک   چه لطيف است حس آغازي دوباره ... چه زيباست رسيدن دوباره به روز زيباي آغاز نفس كشيدن ... و چه اندازه عجيب است ... روز ابتداي بودن ... وچه اندازه ...
14 ارديبهشت 1391

خاطرات یک سال پیش

سلام عسل مامانی امروز اومدم از خاطرات زمانی صحبت کنم که تازه در وجود من تشکیل شده بودی: یادم وقتی واسه اولین بار متوجه شدم باردارم و خدا یه نی نی ناز تو دلم گذاشته اصلا باور نکردم و فقط به خاله سمانه گفتم و قرار شد تا مطمئن نشدم به کسی چیزی نگم واسه همین با خاله رفتیم بیمارستان و من ازمایش دادم و متوجه شدم دیگه واقعا باردارم سریع به بابا جواد گفتم اونم خیلی خوشحال شد ولی از بس توداره به رویه خودش نیاورد به مامان جون اینا هم گفتن اونا هم خیلی خوشحال شدن و همش مراقب من بودن تا به سلامتی بدنیا بیایی. روزها می گذشت و هر روز من تو رو بیشتر در وجودم حس می کردم 4 هفته که شده بودی یه عفونت شدید گرفتم واسه همین یه چند روزی بیمارستان بستری شدم و خ...
13 ارديبهشت 1391

عکسایه ملیکا خانم در 11 ماه 10روزگی

سلام عسل مامانی این چند روز درگیر ترجمه ای مقاله ای واسه درس دانشگاه بابایی بودم واسه همین وقت نکردم بیام واست بنویسم منو ببخش ولی امروز اومدم یه عالمه عکس واست بزارم ملیکا در حال دست زدن قربون وایسادنت بشم قربون الو گفتنت که همش در حال الو کردنی اینم یه ژست از پهلون اول من ملیکا می خواد شارژر گوشی بابایی رو درست کنه ههههههههههههه انگاری جدی جدی داره با گوشی حرف می زنه ای کلک. ملیکا در حال حمله کردن به دوربین ...
11 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام عروسک مامان این روزاها خیلی شیطون شدی و همش باید تو رو از جاهایه خطرناک بیارم تازگی ها یاد گرفتی پف کنی و هر چی بهت می دم بهش پف می کنی مخصوصا یه سوت داری که تا بهت میدم می کنی تو دهنت و بهش فوت می کنی و با شنیدن صدایه سوت به وجد میایی و هی این کارو تکرار می کنی . راستی دیشب یه مراسم از طرف اداره مامان جون به مناسب شهادت حضرت زهرا دعوت بودیم و من و تو خاله ستاره و سمانه و مامان جون رفتیم اونجا و تو اصلا مامانی رو اذیت نکردی تو همش می گفتی نه نه نه نه نه الان یه بادکنک واست باد کردم و تو اینقدر دوست داری باهاش بازی کنی که نگو و من هم همش دعا می کنم نترکه . تو اینقدر فشارش می دی و به زور می کنیش تو دهنت و با هاش صدا در میاری که هر لحظ...
6 ارديبهشت 1391